آنسوی سیمهای خاردار
- ALPA
- Aug 14
- 2 min read
نوشته انجلا*
August 15, 2025
در سال ۲۰۲۱، زمانی که رئیسجمهور افغانستان کشور را ترک کرد و درهای میدان هوایی کابل باز شد، بسیاری از مردم به آنجا هجوم آوردند، به امید آنکه بتوانند افغانستان را ترک کنند ✈️. من، همراه با یک خواهر و دو برادرم، نیز به سوی میدان رفتیم. پدر ما با آمریکاییها کار کرده بود و برای من و خواهرم دیگر هیچ امیدی برای ماندن در این کشور، بهعنوان دو دختر، باقی نمانده بود 💔.
وقتی وارد شهر کابل شدیم، بینظمی و ترس همهجا را فرا گرفته بود 😨. زمانی که به نزدیکی میدان هوایی رسیدیم، جمعیت آنقدر زیاد بود که احساس میکردم تمام مردم افغانستان در آنجا جمع شدهاند 👫. مردم از هر ولایت آمده بودند؛ برخی با اسناد، برخی بیاسناد. از یکسو گرمای طاقتفرسا، از سوی دیگر حضور طالبان که در هر گوشه دیده میشدند و مردم از آنان وحشت داشتند ☀️.

نزدیکتر که رفتیم، دیدم جوی آب بسیار بزرگی در آنجا بود؛ در یک طرف، خارجیها با ترجمانهایشان ایستاده بودند، و در طرف دیگر، مردم در میان این دو، همان جوی آب بدبو قرار داشت 💧. مردم مجبور بودند داخل آب بروند و اسناد خود را به سربازان خارجی نشان دهند. تلخترین خاطرهام از آن روز، لحظهای بود که یک مرد سالخورده، پاسپورت و اسنادش را به یک سرباز خارجی نشان داد، اما آن سرباز با تکبر فقط گفت «برو» 🚫. وقتی آن مرد متوجه منظورش نشد، نظامی دستش را به پیشانیاش برد، تفنگ را بالا گرفت و با صدای بلند هشدار داد که شلیک خواهد کرد 🔫.
در نزدیکی دیوارهای میدان هوایی، سیمهای خاردار کشیده شده بود 🪤. آنجا زوجی را دیدم با طفلی یکساله؛ زن لباسهایش پاره شده و بدنش زخمی بود، و هر دو میکوشیدند از کودکشان محافظت کنند 👶. اوضاع بهقدری وحشتناک بود که تصورش هم دشوار است، چه برسد که آن را تجربه کرد 😢.
ما نتوانستیم با سربازان آمریکایی تماس بگیریم 📵. ساعتها در انتظار ماندیم اما موفق نشدیم وارد میدان شویم. ترس از روز گذشته که طالبان بر ما تیراندازی کرده بودند، هنوز در وجودمان بود و نگران بودیم دوباره همان اتفاق تکرار شود ⚠️. از شدت ترس و خستگی، تصمیم گرفتیم بازگردیم.
وقتی در راه خانه بودیم، تقریباً ساعت ۸ شب، برادرم در فضای مجازی دید که همان دری که ما تمام روز آنجا منتظر بودیم، دقایقی پیش منفجر شده است 💥. وقتی تصاویر اجساد مردمی را دیدیم که تمام روز کنارشان بودیم، شوکه شدیم 🩸. من ساعتها در سکوت مطلق بودم، مثل مردهای متحرک در موتر نشسته بودم 🚗. وقتی به خانه رسیدیم، هفتهها نتوانستم بهدرستی بخوابم 🛌.
هر بار به ساعت نگاه میکردم، ذهنم درگیر بیگناهانی میشد که تنها آرزویشان داشتن زندگی آرام بود، اما مرگ نصیبشان شد 🕊️. به امید روزی که دیگر مرزی در جهان نباشد، و همه انسانها بتوانند آزاد زندگی کنند و از حقوق انسانی برابر برخوردار باشند 🌍.
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
* it is a pseudonym.




Comments