top of page

شهری سرد وبی‌عشق

  • ALPA
  • Aug 14
  • 2 min read

نوشته عشق*

August 15, 2025

در این یک‌سال که گذشت، من در جست‌وجوی عشق بودم؛ از آغاز تا پایان. ❤️ درست یک‌سال پیش، صبح زود، برای ورزش از خانه بیرون شدم. هوا دل‌انگیز بود؛ بهار آمده بود. 🌸 عطر شکوفه‌ها در فضا پیچیده بود و درختان با لباس نو، در نسیم صبحگاهی می‌رقصیدند. 🍃 آن نسیم آرام، گاه شاخه‌ها را چون موجی نرم دریا می‌جنباند و گاه همچون ابرهایی سرگردان، نرم و سبک، بر آسمان می‌لغزید. ☁️

آرام در کوچه‌های آشنا قدم می‌زدم که چشمم به کودکانی افتاد که قرآن در دست داشتند. 📖 برخی با شوق، برخی بی‌رمق، در حال رفتن به مکتب بودند. 🎒 نگاهشان را دقیق‌تر کاویدم... دنبال چه می‌گشتم؟ شاید می‌خواستم عشق را در نگاهشان ببینم. 💫 اما نه! آن‌ها هنوز با عشق آشنا نشده بودند. معصوم بودند، گرفتار دنیای ساده‌ی کودکانه‌شان. 🕊️ ناگهان صدای سگ، غوغوغوغو... قلبم از جا پرید. 🐕 صدایی ترسناک نبود، اما ناگهانی بود. به حیوان نگاه کردم؛ چشمانی پر از صداقت و بی‌ریایی داشت. 💛 در همه‌ی هستی، از ذره تا ستاره، جلوه‌ای از زیبایی نهفته است؛ کافی‌ست دقیق‌تر بنگرید. ✨

ree

قدم‌زنان به پارکی رسیدم؛ پر از درخت و پرنده. بر شاخه‌ای، دو پرنده‌ی رنگارنگ نشسته بودند؛ کوچک، زیبا، پرجنب‌وجوش. 🐦 صدایشان، نغمه‌ای از زندگی بود. 🎶 آرزو کردم نقاش بودم تا آن تصویر را جاودانه می‌کردم. 🎨 شاید از طلوع خورشید می‌گفتند، شاید از عشقی پنهان. 🌅 اما هرچه بود، آن لحظه برایم زیبا بود و هنوز، با گذشت یک‌سال، از ذهنم پاک نشده است. 🌺

با گذر از پارک، شهر در نظرم سردتر شد؛ نه از نسیم، که از نبود گرمای عشق در دل آدم‌ها. ❄️ پیرمردی با عصا قدم برمی‌داشت، پیرزنی با چشمانی بی‌نور، به دوردست‌ها خیره بود. 🧓👵 چهره‌هایشان پر از خط‌های زمان بود، اما بی‌اثر از خاطره‌ای شیرین. تنها خستگی و اندوه در آن‌ها موج می‌زد. 😔 آیا آن‌ها نیز روزی عاشق بوده‌اند؟ یا هرگز عشق به کوچه‌ی زندگی‌شان سر نزده؟ 💭

در مسجدی، امام با صدایی رسا سخن می‌گفت. 🕌 اما من او را می‌شناختم... نه مهربان بود و نه دلسوز. حتی در لباس دین، می‌توان بی‌عشق بود. 🕯️ در مدرسه‌ای که خود زمانی شاگردش بودم، صدای معلمی تند و خشن می‌آمد. 🏫 کودکی اشکبار، از کلاس بیرون آمد. 😢 با خود گفتم: اینان معلمان نیستند؛ فقط حافظان واژه‌اند، بی‌آنکه دل را آموزش دهند. 📚

در شفاخانه‌ها، دکترانی را دیدم با روپوش سفید؛ اما بدون شوق درمان، بدون لبخند. 🏥 بیمار را نه انسان، که عدد می‌دیدند. جوانانی را دیدم تازه‌عروس، با چشمانی خسته و لب‌هایی بی‌رمق. 💔 گویی عشق تنها در کارت دعوت بود، نه در دل‌ هم. در بازگشتم، شهر همچنان بی‌روح بود؛ کودکانی مجبور به مکتب، فروشندگانی با لبخندهای مصنوعی، رانندگانی خسته و عصبانی. 🚶‍♂️ آری، این شهر، شهریست سرد و بی‌عشق. 🖤

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

* it is a pseudonym.

Comments


bottom of page