روزی که آسمان کابل خاموش شد
- ALPA
- Aug 14
- 3 min read
نوشته روحی*
August 15, 2025
روزهای گرم ماه آگُست در سرزمین هند فرا رسیده بود ☀️. همهجا پر از پرچم، آواز و جشن بود 🎉. مردم با لبخندهایی رنگین و دلهایی شاد، برای گرامیداشت روز استقلالشان، خود را آراسته بودند 🇮🇳. اما من، با دلی ناآرام، در دل ازدحام فرودگاه، چشم به آسمان دوخته بودم… نمیدانستم چرا، اما گویی پرندهای کوچک درون سینهام بیقرار پر میزد 🕊️.
وقتی سوار طیاره شدیم، مهماندار از «رخصتی» سخن گفت... همین یک واژه کافی بود تا چیزی درون دلم بشکند 💔. لحظهای چشمهایم را بستم، نفسی عمیق کشیدم... هنوز نمیدانستم چه در پیش است، اما قلبم حس میکرد طوفانی در راه است 🌪️.
در کابل، زمین مثل همیشه بود، اما آسمان فرق داشت ⛅. مردم سراسیمه به سوی بانکها میدویدند، صفهای طویلی جلوی دستگاههای خودپرداز شکل گرفته بود، نگاهها پر از ترس و ابهام بود، و شهر در آستانه فروپاشی خاموشی قرار داشت که هیچکس جرأت بیانش را نداشت 😨.
و آن روز رسید... پانزدهم آگُست... همزمان با جشن استقلال هند، وطن من سقوط کرد 🖤. تلویزیون روشن بود، اما خانه تاریکتر از همیشه 📺. من، مادری با دو کودک کوچک، از شدت شوک، نمیدانستم روز است یا شب. شوهرم با چشمانی خیره، مقابل پردهی تلویزیون نشسته بود. نه گرسنگی حس میشد، نه تشنگی... تنها سکوت بود و اخبار و ناباوری.

اما این، نخستین زخم من نبود 🩸. زخمهایی عمیقتر، در سالهای دورتر، بر جانم نشسته بود. در کودکی، پدرم را بیهیچ دلیلی از کنارم بردند. در کوچههای خاکی شهر، دستانش را بستند و سوار بر موتر بردند 🚔. تنها چیزی که از او شنیدم، صدایی آرام و لرزان بود که گفت: «برو دخترم، نترس…» و من، در گرد و خاک همان خیابان، آخرین تصویر پدر را گم کردم 😢.
مادرم، در آن روزها، نان خشک برای گاوهای همسایه کنار میگذاشت؛ اما همان نانها، با اشکهای ما خیس میشد و بر سفرهی خالیمان مینشست 🍞. ما هیچ نداشتیم جز امید 🌱. تا آنکه یکی از همسایهها، که تازه از زندان آزاد شده بود، آمد و گفت: «پدرت زنده است... پشت همان دیوارهای خاموش زندان».
با دلی لرزان، به دیدار پدر رفتم. زندان تاریک بود، اما نه تاریکتر از چشمان پدرم 🚪. مرا که دید، بیصدا اشک ریخت، آغوش گشود و گفت: «دخترکم...» و همین کلمه، تمام دلم را لرزاند 💞. او بازگشت، اما ما دیگر همان آدمهای پیشین نبودیم.
در روزهای جستجوی پدر، به چهارباغ میمنه رسیدم؛ جایی که روزی برایم بوی کودکانه داشت... اما اکنون بوی خون میداد 🩸. جمعی گرد آمده بودند. از میانشان گذشتم… مردی را دیدم که به تانکی بسته بودند. بعد از چند فریاد، صدای گلوله آمد… و خاموشی ابدی 🔫. خون از چهار طرفش جاری بود و قلب کودکانهام شکستهتر از همیشه شد 💔.
سینمایی که زمانی با برادرانم به آنجا میرفتیم و با خنده فیلم میدیدیم 🎬، حالا خرابهای بود پر از خاک و ترس. خاطراتم ویران شدند... نه فقط خانه، بلکه تمام کودکیام با خاک یکسان شد 🏚️.
و پس از آن همه درد… دوباره ترس، دوباره فرار 😔. شوهرم که در حکومت پیشین کار میکرد، دیگر جایی نداشت. من به خانه مادرم رفتم، و او به خانه مادرش. چهل شبانهروز از هم جدا شدیم.
و سرانجام، با نخستین پرواز، با ماسک و چادری، از مرزهای وطنم گذشتم... نه با افتخار، بلکه با دلی پر از خون 🩸. نه با آرزو، بلکه با داغ غربت. امروز، در سرزمینی بیگانه، دلم برای وطنم میسوزد 🌍.
بیوطنی، دردی بزرگ است؛ شبیه مادری که فرزندش را از دست داده 👩👧💔، شبیه دختری که پدرش را در گرد و خاک گم کرده، شبیه زنی که دیگر خواب ندارد... تنها خاطره دارد 🕊️.
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
* it is a pseudonym.




Comments