top of page

شب ودانشگاه‌های خاموش

  • ALPA
  • Aug 14
  • 3 min read

نوشته شیرزاد*

August 15, 2025

شب بود و من روی جای خوابم نشسته بودم؛ بی‌خیال تمام افکار منفی. 🌙 خواهرم ناگهان گفت:مطهره استوری گذاشته که دانشگاه‌ها بسته شد.

ree

باور نکردم. یا شاید نمی‌خواستم باور کنم. گفتم: «دروغ است!»اما ذهنم پر از آشوب شد. مدرسه‌ها که پیش از آن بسته شده بودند، و حالا احتمال بسته‌شدن دانشگاه‌ها هم می‌رفت. با این‌حال، مثل همیشه، افکار منفی را در خودم سرکوب کردم… اما نمی‌دانستم تا کی می‌توانم ادامه بدهم.

آن شب را با هزاران فکر آشفته به خواب رفتم. 😔صبح، بعد از نماز، صدای خواهرم مرا از جا پراند:«ساغر! بدو! زود بیا!»

چنین صدایی، با این‌همه جدیت؟! دلشوره گرفتم. 💓سراسیمه خودم را به اتاق مادرم رساندم. همین‌که وارد شدم، دیدم همه نشسته‌اند؛ فقط خواهرم ایستاده بود، خشک و بی‌حرکت. چشمان همه‌شان پر از حیرت و اندوه، به صفحه تلویزیون خیره مانده بود. حتی فرصت نکردم چیزی بپرسم؛ بی‌اختیار، من هم همان‌جا ایستادم و چشم دوختم به صفحه‌ی تلویزیون.

از شبکه افغانستان اینترنشنال، خبری پخش می‌شد که زمین را زیر پایم خالی کرد. پاهایم سست شدند، گویا کسی آن‌ها را بریده باشد. فرو افتادم. اشک‌هایم بی‌صدا، ولی بی‌وقفه جاری شدند. 😢 صدای گریه‌ام بلند نبود؛ اما درونم فریاد می‌کشید.

در دل فریاد می‌زدم: مگر ما مسلمان نیستیم؟ مگر خدا نگفت آموختن علم بر زن و مرد واجب است؟ 📚 پس چرا... چرا فقط به‌خاطر زن بودن، ما را از حق آموختن محروم می‌کنند؟

روزها گریستم. با خود می‌گفتم: «گناه ما چیست؟ زن بودن؟ مگر آن‌ها خود از دامن زن زاده نشده‌اند؟ چطور طاقت می‌آورند اشک دختران‌شان را ببینند؟» پدر من که طاقت دیدن اشک‌های من را ندارد.

تا آن روز، برای هیچ‌کس و هیچ‌چیز، این‌گونه گریه نکرده بودم. باورنمی‌شد دانشگاهی که فقط یک‌بار پا در آن گذاشته بودم، دیگر هرگز در را به رویم نخواهد گشود. یادم هست، آن روز که با پدرم و دوستانم به بلخ رفتیم و وارد محوطه دانشگاه شدم، انگار پرواز می‌کردم. ✨

دختران در هر گوشه مشغول درس و بحث بودند. من با غرور و شوق می‌گفتم: «هفت سال درس می‌خوانم، و داکتر می‌شوم.» 🩺ماه‌ها طول کشید تا واقعیت تلخ بسته‌شدن دانشگاه را بپذیرم. اما هر بار که می‌شنیدم هم‌صنفی‌هایم به دانشگاه می‌روند و من در خانه مانده‌ام، دلم می‌سوخت.

آتشی در جانم می‌گرفت و بی‌صدا می‌پرسیدم: «من چه کم از آن‌ها دارم؟ کمتر تلاش کرده‌ام؟ نالایق بودم؟» و بعد خودم را یادآوری می‌کردم: نه! من فقط یک دختر افغانم، در سرزمینی زندگی می‌کنم که عمل به فرمان خدا، برای دختران جرم شمرده می‌شود.

اما من تسلیم نشدم. 💪در سمستر خزانی سال بعد، در یکی از انستیتیوت‌های علوم صحی، در رشته قابله‌گی ثبت‌نام کردم. عبای سفیدم را پوشیدم و دوباره ایستادم. در کنار آن، به شعر، نویسندگی، و دکلمه روی آوردم. این سه هنر را در خود پروراندم.

اما دیری نگذشت که همان آخرین دریچه امید هم بسته شد. دوباره نیمه‌راه ماندم. ولی چه باک؟ مگر علم فقط در مکتب و دانشگاه است؟ علم، همان‌جاست که ما هستیم؛ در جان بیدار، در شعله‌ی امید، در فریادهایی که بر کاغذ نقش می‌زنند. 🖋️

باز هم ادامه دادم. مهارت‌های زبان انگلیسی‌ام را تقویت کردم. با صدها دختر افغان که قلم در دست گرفته بودند، همراه شدم. به آن‌ها نویسندگی آموختم. امروز، هرکدام با قلم‌شان فریاد می‌زنند، می‌نویسند و صدای‌شان را به گوش دنیا می‌رسانند.

کاغذ سفید، برای ما پرچم است؛ و قلم، میله‌ای که آن را برافراشته‌ایم. 📜✒️امروز، من در خانه، گوشه‌نشین نیستم. این روزها، برایم فرصتی‌ست تا خلأهای درونی‌ام را پر کنم، هنری را که در رگ‌هایم جاری‌ست تقویت کنم.

اکنون در حال نوشتن کتابی هستم. 📖 شاید روایت زندگی یک دختر باشد، اما در حقیقت، صدای هزاران دختر زخم‌خورده و دل‌شکسته است؛ دخترانی که هرگز تسلیم نشدند، و نخواهند شد.

داستان دختری‌ست که با قلبی زخمی برخاست، و امروز چون کوه ایستاده است. 🏔️

Comments


bottom of page