گاهی برای بعضی سوآلها پاسخ ندارم. 🤷♀️💭
- ALPA
- Mar 6
- 2 min read
نوشته صبرینا
روزیهای آفتابی و گرم بود و من برای تدریس انگلیسی به یکی از مراکز آموزشی میرفتم، جایی که صدای هیچ دختری شنیده نمیشد. 🚫 همه دخترها اهسته اهسته از حق درس و تحصیل محروم شده بودند، به جز دخترهای خردسال.
روزی در صنف، شاگردان در مورد وضعیت فعلی کشور بحث میکردند. موضوع درس، تغییر متن انگلیسی به زبان فارسی بود و شاگردان در دو گروپ، دخترها و پسرها، تقسیم شدند و هر گروه به نوبت نظریاتشان را شریک میساختند.
حفیظ، پسر خردسال و شوخطبع صنف بود، گفت:"استاد! دخترا هیچ نیاز به درس خواندن ندارند. من سه خواهر دارم؛ دو خواهرم ازدواج کردند 💍 و به خانه شوهرشان رفتهاند و یک خواهرم در خانه است که از من کوچکتر است. از وقتی که مکتبها بسته شدهاند، او همراه با مادرم در کارهای خانه کمک میکند. روزها تمام لباسهایم را اتو میکند و در الماری لباسهایم جابهجا میکند. وقتی که مکتبها باز بود، مادرم به من وظیفه داده بود تا لباسها را اتو کنم و این وظیفه من بود."
سیر در پاسخ به حرفهای حفیظ گفت:"تو خوشحال هستی که خواهرت در خانه کار کند، ولی من نگران آینده خواهرم هستم. مادرم معلم است و پدرم کار مشخصی ندارد. خواهرم یسرا امسال صنف هفتم مکتب است، اما یک سال است که از درس و تعلیم محروم شده است. این وضعیت برای من نگرانکننده است."

مهدی نیز از خواهر و مکتب برای همصنفیهایش تعریف کرد:"من و خواهرم در مکتب دولتی درس میخواندیم، ولی من صنف هشت بودم و هنوز خواندن و نوشتن بلد نبودم. پدرم تصمیم گرفت که ما را به مکتب خصوصی شامل کند. در شروع سال، ما به مکتب رفتیم و من و خواهرم زینب در صنف ششم شامل شدیم. استاد از ما در مورد اهدافمان پرسید. من گفتم که میخواهم در آینده پیلوت شوم ✈️، ولی زینب گفت من میخواهم رئیسجمهور شوم. ما اهداف خود را روی کاغذ نوشتیم و به دیوار صنف نصب کردیم. اما امسال که صنف هفتم شدیم، من مکتب میروم ولی خواهرم زینب نمیرود." 😔
وقتی پدرم برای هر دوی ما وسایل مکتب خرید، زینب گفت:"پدر! ای کاش برای من وسایل مکتب نمیخریدی، چون دیگر به آن نیازی ندارم." زینب در حالی که بغض گلویش را فشار میداد، گفت:"من دیگر دنبال اهدافم و درس خواندن نیستم. بعد از این باید دنبال کارهای خانه باشم. چون رئیسجمهور شدن علم و دانش زیادی لازم دارد و من تا صنف ششم بیشتر درس خوانده نمیتوانم."
سیر گفت که من از خواهرم خواستم که هدفش را تغییر بدهد و به او گفتم:"مثل من تلاش کن تا پیلوت شوی. چون تمام وسایل مکتب ما و حتی لباسهای ما یک رنگ است، باید اهداف ما هم یکی باشد. من اجازه درس خواندن دارم، و هرچه آموختهام را به تو دوباره میآموزم. من آرزو دارم که هر دوی ما با هم پیلوت شویم و در آسمان، بالای ابرها پرواز کنیم."
یسرا گفت:"استاد! من از این مسیر نامعلوم خسته شدهام. بیش از یک سال است که کورس آموزشی را آغاز کردهام، ولی هر روز این کورس به بهانههای مختلف تعطیل میشود. یک روز میگویند کرونا است، یک روز به خاطر بزرگ شدنم از درس محروم میشوم. من بهعنوان یک دختر همیشه آسیبپذیرم."
اشک از چشمان یسرا سرازیر شد. 😢 ولی نه من و نه هیچکدام از اعضای کلاس، هیچ پاسخی برای یسرا نداشتیم که او را به آینده امیدوار بسازیم.
__________________________________________________________________________________
صبرینا نا مستعار نوسینده است.